Thursday, January 22, 2015

#1 امید که واپسینش شکست نباشد

یکی از عادتهایی که از بچگی باهام مانده این است که آدمها رادر همان مواجههی نخستین- به دستههای مختلف تقسیم میکنم. روشهای مختلفی برای این تقسیمبندیها دارم که حسب نوع مواجهه ازشان استفاده میکنم. در این تقسیمبندیها البته خودم هم عموماً بیطرف نیستم و در یکی از گروههای خودخواسته قرار میگیرم.

یکی از این تقسیمبندیها قرار دادن آدمها در گروههای رنگی مختلف است. آدمها برای من قرمز، آبی، سبز، سیاه، سفید و زرد هستند و گاه آدمهای خاکستری و سرمهای و ... پیدا میشوند. رنگها البته فقط نشان تفاوت نیستند و اتفاقاً بار ارزشی دارند. اولین و آخرین آدم بنفشی که دیدم، عاشقشم شدم.

یکی دیگر، تقسیمبندی آدمها بر مبنای راه و رسم خوردن هلیم است ["هلیم" و نه "حلیم"]: آدمهایی که هلیم را با نمک میخورند و آدمهایی که هلیم را با شکر میخورند؛ این احتمالاً تنها جایی است که طرف اکثریت میایستم. (از آنجا که دو نفری که امروز فهمیدم هلیم را با نمک میخورند، خودشان میتوانند معیار باشند، ارزشگذاری آدمها با این معیار را فراموش میکنم و آن را صرفاً به عنوان تفاوت میپذیرم!)

اما مهمترین معیارم برای دستهبندی آدمها، از همان کودکی: هیچچیز در آدمها مهمتر از درونگرا یا برونگرا بودنشان نیست.

و خودم: حلقهی افرادی که تقریبا همیشه حوصلهیشان را دارم، هیچوقت از سه-چهار نفر فراتر نرفته. ضربان قلبم با تعداد آدمهای حاضر در اتاق نسبت مستقیم دارد. برای پیشگیری از اضطرابِ دیدن آدمهای جدید، خیلی سفرها و خیلی جاها و خیلی آدمها را از دست دادهام. صدای زنگ تلفن، ایمیل غریبه، زنگ وایبر، دیدن دوستانِ دوستانم، جمعها و سفرها و کافهنشینیهای «اکیپی» آزارم میدهد و خستهام میکند. در میهمانیها در آستانهی در مینشینم و به محض این که مقدور باشد، به تنهایی و سکوت خودم بازمیگردم.

چیز دیگری که از کودکی با من است، «میل نوشتن» است. از وقتی چشم و گوش باز کردم، دوست داشتمو امیدوار بودم- نویسنده شوم. و هنوز هم دوست دارمهرچند چندان امیدوار نیستم- نویسنده شوم.
ربط علاقهای که به تنهایی داشتم و میلی که به نوشتن را، اولین بار وقتی «نوشتن، همین و تمام»ِ دوراس را خواندم کشف کردم: «بین کسی که مینویسد و اطرافیان او همیشه باید نوعی جدایی باشد».

بعدهاهمین سالهای اخیر- فهمیدم جناب یونگ و بعدها "بریگز"ها (ظاهرا پدر و دختر) این خط و ربط را صورتبندی کردهاند و درموردش کتابها نوشتهاند و برایش فرمول ساختهاند.
الان که فکر میکنم، به نظرم میآید طبیعیاش این بود که تلفیق این میل به نوشتن و علاقهی به تنهایی، باید باعث تلاشهای جدی و مستمر برای نوشتن میشد؛ اتفاقی که هرگز نیفتاد.
نه این که هیچ تلاشی نکرده باشم، اما نه آنقدری که حالا نتوانم ادعا کنم جنگجویی بودم که نجنگیدم و شکست خوردم.

از آنجا که هیچچیز به اندازهی جغرافیا در زندگی انسانها تاثیرگذار نیست، هیچ توجیهی به اندازهی «جبر جغرافیایی» (و البته تاریخی) تسکینبخش نیست: اگر در شهری بزرگ شده بودم که کارگاههای داستاننویسی امری رمزآلود و پدیدهای به کلی دور از دسترس نبودند، اگر در کتابخانهی پدرم جز عرفان و شعر کهن و روانشناسی موفقیت و کریشنا مورتی و علی شریعتی پیدا میشد، اگر کودتا نمیشد، اگر وطن وطن بود و ... .

---

از دو سال پیش که ایران راشاید برای همیشه- ترک کردم، فکر میکردم «جبر جغرافیا» را دور زدهام. امروز، دو سال و دو ماه پس از هجرت، و یک ماه بعد از «هجرت کبرا» و رسیدن به «شمال جهان» میدانم که دور زدن جبر جغرافیا، خیال خام است.

به خاطر این خیال خام، و هزار خیال خام دیگر، بود که وقتی همین دو-سه ماه پیش «دست به دهان: گاهشماری شکستهای نخستین» پل اُستر را میخواندم، رسالت نوشتن وبلاگی با این عنوان را بر دوش خودم احساس کردم.

«گاهشمار شکستهای نخستین» بیشک کاملترین سه کلمهای است که میتواند تأملات و تألمات، خاطرات و مشاهدات من را معرفی کند.

«شکست» برای این که «دست به هر جای جهان که کشیدیم / سُر بود و بالا رفتن مشکل / هیچبادامکی بر سفرهی ما نگذشت / هیچ کار معلوم نشد / به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما / وزیده بود بادِ فنا»
«گاهشمار» برای این که وبلاگ، اساساً گاهشمار است.

و «نخستین» به این امید (واهی؟) که واپسینش، شکست نباشد!


2 comments: